من الکساندرا لاروسا .... برده ای که به دربار عثمانی فروخته شده ام. .... برده ای که پدر و مادر ، خواهر و برادرش را از دست داد.... آنقدر در زندگی سختی دید و آنقدر رنج را تحمل کرد که دنیا برایش چون جهنم شده بود....
در یک روز مثل در سال پیر شد ... اما از تمامش تجربه به دست آورد... الکساندرای تنها....
من الکساندرا لاروسا.... غضه ام را به هیچ کس نگفتم... دردهایم را قلبم نگاه داشتم.... یاد گرفتم پاسخ هر چیزی که مرا آزار می دهد را با خونسردی ام بدهم.... تنها اشکی که ریختم از ته قلبم ، برای خانواده ام بود.
اما آن دختر برده تبدیل به سلطان شد و مقابل تقدیرش ایستاد.... اکنون در جایی هستم که تمام این سالها برایش تلاش کردم... در قصر سلطان سلیمان... جایی که میخواستم بر سرشان خراب کنم اکنون خانه ی من است.
نمی دانم در آن قلبی که پر از کینه و نفرت بود چگونه توانستم عشق را جای دهم.
من خرم همسر رسمی اش ، سلطانش ، مادر پنج فرزندش ، خرم، عشقش ، همه ی دار و ندارش ، کسی که همه نفسش به او بند است . کسی که از برده بودن به سلطانی رسید! خرم!
فرزندانم ! من به شما و خودم قولی داده بودم ! قول داده بودم به زودی انتقام همه ی کسانی که در تمام این سال ها ما را اذیت کردند را بگیرم. قول دادم آنها روزی از من عذر خواهی کنند و به زانو بیفتند! و در نهایت آن روز فرا رسید!
آنها به انتهای بودن خود رسیده اند . دیگر باید از من بترسند! چون هر نفسی را که میکشند بر آنان زهر خواهم کرد! من بر جان آنها آتش خواهم شد!
حرم که نه ... من به دنیا حکمرانی خواهم کرد!
طرفداراش نظر یادتون نره ها
نظرات شما عزیزان: